رمان آنلاین شریعتی، ملک|نوشته ی فرزانه گل پرور|فصل 8


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به مرکز انواع عکس نوشته های عاشقانه و دلتنگی و ... خوش آمدید

آمار مطالب

:: کل مطالب : 525
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 5

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 474
:: باردید دیروز : 184
:: بازدید هفته : 474
:: بازدید ماه : 2388
:: بازدید سال : 12984
:: بازدید کلی : 121194

RSS

Powered By
loxblog.Com

بزرگ ترین وبلاگ تفریحی

رمان آنلاین شریعتی، ملک|نوشته ی فرزانه گل پرور|فصل 8
چهار شنبه 1 مهر 1394 ساعت 17:18 | بازدید : 373 | نوشته ‌شده به دست پسر آذری | ( نظرات )

مامان دستتو مشت کن نرگس خندید : ـ دستمو مشت کنم ؟ براي چی ؟ ـ شما دستتو مشت کن خودت می فهمی ، نترس مامان می خوام یه چیزي بهت بدم . چشماتو ببند بعد دستتو بده به من . نرگس لبخند زد ، چشم هایش را بست و دست مشت شده اش را گرفت سمت نگار . ـ باز نکنی ها مامان ! نگار پروانه ایی که مشتش بود در دست نرگس گذاشت : ـ خب حالا چشمانو باز کن ! نرگس آهسته چشم هایش را باز کرد ، متعجب سرش را تکان داد : ـ چیه نگار ؟ داره تکون می خوره ...  ١٨٢ ـ می تونی یه ذره مشتتو باز کنی نرگس سرش را برد نزدیک ، یکم مشتش را باز کرد : ـ واي این که پروانس نرگس با آن یکی دستش دست نگار را گرفت : ـ بیا بریم نگار ... با دستش اشاره کرد : ـ اون دشت گلو می ببینی ؟ بیا بریم ... بیا بریم اونجا این پروانه رو هم آزاد کنیم . نرگس دست نگار را گرفت و هر دو شروع کردند دویدن ، تا رسیدند نگار دست هایش راباز کرد ، با چشمانی خندان گفت : ـ اینجا چقدر قشنگ ، چه بویی میاد ... مامان نفس عمیق بکش ... چرخید سمت نرگس اما متعجب از آنچه پشت سر نرگس میدید زمزمه کرد : ـ بابایی ! ب..ا ...بابایی رو به نرگس گفت : ـ مامان بابایی اونجا چیکار می کنه ؟ باد موهاي نرگس را به رقص در آورد ، نرگس چرخید سمتی که نگار گفته بود : ـ حاجی ؟ بیا نگارم ، بیا بریم پیشش ! نرگس دور خودش چرخید ، چین هاي دامنش مانند موهایش به رقص در آمدند ، نرگس می چرخید و می خندید : ـ حاجی بالاخره اومد ، حاجی اومد داد زد : ـ حاجی بالاخره اومدي ؟ آهسته زمزمه کرد : ـ ولی چرا الان ؟ دوید سمت مرد ، نگار دنبالش داد زد : ـ صبر کن مامان ، صبر کن منم بیام !  ١٨٣ نرگس ایستاد ، خواست برگردد که نگار گفت : ـ بیا بریم دیگه مامان ، چرا برگشتی ؟ نرگس مشتش را باز کرد ، پروانه بالش شکسته بود ، زمزمه کرد : ـ مشتمو یادم رفت باز کنم ،ببین بالش شکسته ! نگار من باید برم . نرگس شروع کرد دویدن ، نگار هم دنبالش : ـ تو نیا نگار ، من باید برم باز نرگس بود و رقص موهایش ، در حال دویدن گفت : ـ نگار منتظرتم ، بیا پیشم ... نگار بیا ... صداي زنی آمد که نرگس را صدا می زد : ـ صبر کن ، نرو نگار چرخید سمت صدا : ـ مامانی ؟ زن با التماس گفت : ـ تو رو خدا نرو ! این بار زن نگار را صدا زد : ـ نگار بابایی ! نگار بابایی داره می ره ! نگار با تمام وجودش جیغ زد و از خواب پرید ، حامد سراسیمه در اتاق را باز کرد ، آمد داخل : ـ چی شده بابا نشست روي تخت ، نگار خودش را انداخت آغوش حامد و شروع کرد گریه کردن : ـ آروم باش بابا ، چیزي نشده ، خوا... ـ بابا باید بریم ـ کجا بریم ؟ بذار برم برات آب بیارم نگار حامد را بیشتر چسبید و گریه اش بیشتر شد : ـ بابا بریم پیش بابایی ـ نگار بابا خواب دیدي ، آروم باش برم آب بیارم .  ١٨٤ زیر لب گفت : ـ زها که یه تکون به خودش نمی ده خواست برود آب بیاورد که با شنیدن صداي تلفن ایستاد ، نگار را نگاه کرد ، نگار شکسته شکسته گفت : ـ با .. با... بابایی ... ـ زها تلفن به دست آمد داخل ، در حالی که صدایش می لرزید رو به حامد گفت : ـ حامد بابا ... نگاه حامد بین زها و نگار می چرخید ، نگار سرش را کج کرد و با گریه گفت : ـ بابایی رفت ! یکم بلند تر گفت : ـ نگفتم بریم .... نگفتم بابا ؟ نگفتم بیا بریم پیش بابایی . *** بخش 13 : نگار یه گوشه ساکت نشسته بود و غمگین روبرویش را نگاه می کرد ، زنی آمد سمتش ، خم شد ، دست نگار را گرفت ، آهسته کنار گوشش گفت : ـ بازم تسلیت می گم نگار جون ، غم آخرتون باشه ... شهین خانوم گفتن برین پیششون نگار زیر لب تشکر کرد ، بلند شد ، رفت سمت جایی که عزیزش نشسته بود ، زن با چشم هایی که از فرط گریه باز نمی شد گفت : ـ بیا اینجا مادر ، بیا پیشم نگار رفت کنار عزیزش نشست ، سرش را گذاشت بر شانه اش ، آهسته گفت : ـ مامانی دلم براي بابایی تنگ شده ،مامانی ... با گریه گفت : ـ مامانی من باز خواب دیدم ، خواب مامانو ... کلافه ادامه داد : ـ شبیه همون خوابی که دفعه پیشم تعریف کردم نمی دونم مامان چرا انقدر تو خوب می گه نگار بیا ...  ١٨٥ یکم مکث کرد ، ادامه داد : ـ نکنه مامان می خواد من با علی ... یاد موقعیتشان افتاد ، یه لحظه با خودش فکر کرد الان که وقت این حرفا نیست ، حرفش را جور دیگه ایی بیان کرد : ـ مامانی من نمی خوام مامان از دستم ناراحت باشه ... تو خوابم شما و بابایی را هم دیدم ، شما از مامان می خواستین نره بمونه ... زن زیر لب گفت : ـ اون از دست من ناراحته ... سرش را تکان داد ، آهسته شروع کرد گریه کردن ، زها آمد سمتشان ، شاکی و عصبانی رو به نگار گفت : ـ نگار تو اینجایی ؟ میدونی چقدر دنبالت گشتم ؟ الان که وقت یه گوشه رفتن نشستن نیست ، بیا بریم کلی کار داریم ... نگار غمگین نگاهش کرد : ـ باشه الان میام زن عصبانی بلند شد ، زها را گرفت ، شروع کرد تکانش دادن ، با فریاد گفت : ـ دیگه سر نوه من داد نزن ! فهمیدي ؟ این بار با گریه گفت : ـ رفت ! آقا تقی رفت .... با مشت کوبید به زها : ـ خیالت راحت شد ؟.... آقا تقی رفت ... می فهمی ؟ با صداي لرزانی ادامه داد : ـ تقی رفت ... راحت شد زد به سینه اش : ـ یعنی من راحت شدم ... می فهمی ؟ همه با تعجب نگاهشان می کردند ، زها عصبی دست هاي زن را گرفت : ـ باشه مامان جون ... الان شما ناراحتین ....  ١٨٦ ـ من ناراحت... ـ باشه شهین جون ،گفتم دیگه هر چی شما بگین ، بعدا صحبت می کنیم . کلافه رو به نگار گفت : ـ نمی خواد بیاي نگار ، بمون پیش مامانی نگار رفتن زها را نگاه کرد ، با تعجب از عزیزش پرسید : ـ چرا مامانو دعوا کردین ؟ ـ می خوام تنها باشم نگار ،باشه بعدا زن چادرش را کشید جلو و شروع کرد گریه کردن . *** بخش 14 : نرگس قطره اشکی که با سماجت قصد ریختن داشت پاك کرد ، زیر لب زمزمه کرد : گاه دلتنگ می شوم دلتنگ تر از همه ي دلتنگ ها گوشه اي می نشینم می شمارم حسرت ها را و محاکمه می کنم وجدانم را من کدام قلب را شکستم کدام احساس را له کردم و به کدام دلتنگی خندیدم که چنین دلتنگم یکم بلند گفت : ـ خدایا من دل کسی رو شکوندم ؟ دل کی رو شکوندم که دلم شکستس ، خدایا خستم .... زن در حالی که لنگ لنگان قدم برمی داشت رو به نرگس گفت : ـ خدا به نظرت انقدر نامهربونه ؟ نرگس ناراحت و سوالی زن را نگاه کرد ، زن ادامه داد :  ١٨٧ ـ اجازه میدي کنارت یکم بشینم ؟ پا درد امونمو بریده نرگس مهربان نگاهش کرد ، زن کنارش روي پله نشست ، زیر لب زمزمه کرد : ـ نقد قیچیم آغریر رو به نرگس گفت : ـ دلتنگ کی هستی مادر که اون شعرو اونجور با سوز می خوندي ؟ چشمانش را درشت کرد ، سرش را تکان داد : ـ شوهرت ولت کرده ؟ نرگس ناراحت سرش را انداخت پایین : ـ دلتنگ ... دلتنگ دخترم هستم این کتاب توسط کتابخانه ي مجازي نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است با پشت دستش اشکش را پاك کرد : ـ شوهرم ... شوهرم هم ... نمیدونم .... یعنی اونم ولم کرده خودش هم نمیدانست چرا دارد جواب سوال هاي زن را می دهد ، اولین بار نبود که ازش سوال می پرسیدند ، همیشه هروقت ازش سوال می پرسیدند می گفت : ببخشید و می رفت داخل ، ولی چرا اینبار ببخشید نگفت و نرفت داخل ؟ شاید چون زن جاي مادرش بود .... زن اجازه فکر بیشتري را به نرگس نداد ،آهسته پرسید : ـ الهی مادر ... از شوهرت جدا شدي ؟ عصبانی گفت : ـ بمیرم برات مادر ، حتما بچتم ازت گرفته ؟ این قانون ایران هنوز عوض نشده ؟ هنوزم مردا قلدرن ؟ دست هاي نرگس را گرفت : ـ نکنه نمی ذاره بچتو ببینی ؟  ١٨٨ دختر و پسري هفت ، هشت ساله از کنارشان عبور کردند ، پسرك نرگس را با ترس نگاه کرد و رو به دختر گفت : ـ هانیه 3 گفتم بدو ، نرگس دیوانه باز بیرون نشسته زن سوالی نرگس را نگاه کرد : ـ به تو گفتن نرگس دیوانه ؟ تو که به نظر نمیاد دیوانه باشی ! نرگس بغضش را خورد ، غمگین جواب داد : با من بودن ، چند ساله همه فکر می کنن من دیوانه هستم ! زن چشم هایش را ریز کرد : ـ ببینم نکنه این زنی که همه در موردش صحبت می کنن و می گن خطرناك تویی ؟ نرگس با خودش گفت : ـ خطرناك ؟ من خطرناکم ؟ خدایا داري نرگستو می بینی ؟ خنده تلخی کرد : نمیدونم خطرناکم یا نه ، اما می تونم حدس بزنم که سوژه صحبت همه باشم . ناراحت زن را نگاه کرد : ـ حاج خانوم اگه فکر می کنید خطرناکم شما هم برین زن که تازه به خودش آمده بود و در دلش خودش را به خاطر حرفی که به دختر زده بود سرزنش می کرد ، خجالت زده گفت : ـ ببخشید مادر ، نمی خواستم ناراحتت کنم ... نرگس سرش را تکان داد ، رد قطره اشکی که افتاده بود پاك کرد : ـ دروغه بگم ناراحت نشدم ، یه جورایی عادت کردم ، یعنی چه جوري بگم از حرف شما ناراحت نشدم ، من شما رو به چشم مادرم می ببینم براي همین به دل نگرفتم ، اما از آدم ها خیلی وقته دلم گرفته ... زن ناراحت گفت : ـ من خونم اون خونه سر نبش ، چند سال پیش بچه هام از ایران رفتن ، این چند سال یه پام اینجا بوده یه پام اونجا ، بیشتر تابستونا  ١٨٩ اینجا بودم ، یه چیزایی از همسایه ها در موردت شنیدم ، اما هیچ وقت خودتو ندیده بودم . چرا اینجور دل شکسته ایی مادر ؟ چرا بهت می گن دیوانه ؟ نرگس حس کرد کسی گلویش را گرفته است و دارد فشار می دهد ،دستش را گذاشت برروي گلویش ، دلش می خواست حرف بزند ، با کسی غیر ازخانواده اش ، با یک نفر که با دید مجرم بودن ، با دید دیوانه بودن پاي حرف هایش ننشیند . زن بی هوا گفت : ـ ببینم نکنه شوهرت سرت هوو آورده ؟ سرش را یکم بالا گرفت : ـ آلاه اونی نابود السین نرگس زن را مات نگاه کرد ، زن گفت : ـ اونجوري نگام نکن مادر ، گفتم خدا نابودش کنه ، ببینم هووت بچتو ازت گرفته ؟ نرگس ناراحت گفت : ـ نفرینش نکنید حاج خانوم ، زندگی من نابود شده نمی خوام زندگی یه نفر دیگه هم نابود بشه ... من نه جدا شدم ... به این قسمت که رسید یکم مکث کرد ادامه داد : ـ هوو هم نمیدونم دارم یا نه ... ـ پس چی مادر ؟ تو که منو کشتی ، بگو دیگه ... ـ دخترم چند سال پیش گم شد .... نرگس اطرافش را نگاه کرد ، آهسته زمزمه کرد : ـ تو همین خیابون ـ اینجا گم شد ؟ ـ بله حاج خانوم ، چند سال پیش تو همین خیابون ازم دزدیدنش ... ـ بمیرم الهی برات مادر ، حالا شوهرت چرا ولت کرده ؟ نرگس اشک هایش را پاك کرد :  ١٩٠ ـ نمیدونم ... واقعا نمیدونم ... اون فقط گفت دیگه نمی خوامت ، گفت عرضه نداشتی مواظب دخترمون باشی ... مادر شوهرم هم گفت : کسی که نتونه مواظب بچش باشه زن خوبی هم براي پسرش نمی تونه باشه . دست هاي زن را گرفت : ـ ولی حاج خانوم به خداوندي خدا قسم من مادر بدي نبودم سرش را کج کرد ، مظلومانه گفت : ـ یعنی شاید هم بودم ... من مادر خوبی نبودم که .... زن دست هاي نرگس را فشار داد : ـ بمیرم الهی برات مادر ... چه مادر شوهر عو... داشتی .... ـ راستش من عادت ندارم باکسی صحبت کنم ، نمیدونم چی شد دارم با شما درد و دل می کنم ... همه فکر می کنن من دیوانه هستم ، چون اومدم جایی که دخترمو گم کردم زندگی می کنم . زن را نگاه کرد و ادامه داد : ـ شاید یه روزي برگشت ، نه ؟ اطرافش را عمیق نگاه کرد : ـ من مطمئنم یه روزي بر می گرده ... زن مهربان گفت : ـ منم مطمینم بر می گرده ، حس یه مادر اشتباه نمی کنه ، راستی من اسمم مهین ، متوجه شدي گفتم کدوم خونه زندگی می کنم ؟ نرگس باز مات نگاهش کرد : ـ همون خونه سر نبش ،همونی که پایینش یه مغازه داره! من تنها زندگی می کنم ، بچه هام دارن بر می گردن ایران ، چند وقت دیگه هم قراره نوه خواهرم یه مدت بیاد پیشم.... با لبخند ادامه داد :  ١٩١ ـ آخه دانشگاه قبول شده ... من جاي مادرت نیستم ،چون میدونم زنی که همچین دختر صبوري بزرگ کرده باید فرشته باشه ، اما مطمئن باش سنگ صبور خوبیم ، هر وقت دلت خواست بیا پیشم ... زن با دست هایش پاهاي نرگس را گرفت و سعی کرد بلند شود : ـ من دیگه برم مادر ... نرگس بلند شد و خجالت زده گفت : ـ ببخشید خیلی حرف زدم ، ممنون که گوش کردین ، خوشحال شدم ... زن پرید وسط حرفش : ـ ببین من از این جملات خوشحال شدم و ... اینا بلد نیستم ، با من راحت باش ، می خواي خوشحال شدنتو نشون بدي یه روز دست مادرتو بگیر بیا پیشم . نرگس خندید و گفت : ـ چشم ... نرگس ایستاده بود و رفتن زن را تماشا می کرد ، چقدر حس خوبی داشت ، چقدر آروم بود ، چی تو وجود زن بود که اینجور آرومش کرده بود ؟ اون که فقط به حرف هاي نرگس گوش کرده بود ... به خودش ، زن و حرف هایشان فکر می کرد ناخودآگاه لبخندي هم آمده بود بر لبانش . ـ عمه ... عمه ... عمه نرگس .... با شما هستم دختر با خودش خندید و گفت : ـ نرگس دیونه با توام دختر شانه نرگس را تکان داد ، نرگس به خودش آمد و مات دختر را نگاه کرد ، دختر ادامه داد : ـ عمه تو رو خدا آبرومون رفت ... چشم هایش را ریز کرد :  ١٩٢ ـ البته تا حالا هم کم نرفته ... دو ساعته دارم صداتون می کنم ... چرا جواب نمیدین ؟قرصاتونو خوردین ؟ ... باید به بابا بگم دوباره ببرتتون دکتر ؟ نرگس عصبانی گفت : ـ دیگه همینم مونده تو هم می گی قرصامو خوردم یا نه ؟ با تاکید گفت : ـ من .. حا....لم.... خوبه در را باز کرد و رفت داخل در همان حال گفت : ـ فقط داشتم فکر می کردم دختر هم دنبالش رفت : ـ شما که همیشه فکر می کنید نرگس چرخید سمت دختر ، با چشمانی غمگین گفت : ـ سارا مثل مامانت نشو ... به خدا من دشمنتون نیستم .... به خدا دیوانه نیستم دختر با لحن طلبکاري گفت : ـ عمه میشه بگین چرا انقدر از مامان من بدتون میاد ؟ نرگس با خودش گفت : واي خدا باز شروع شد ، دختر ادامه داد : ـ نمیدونم چرا شما و عمه نسرین همش به مامان من متلک می گین ! اون که همه عمرشو پاي خانواده شوهرش گذاشته ... نرگس با دستش خودش را نشون داد و گفت : ـ سارا جان ما ... ما به مادرت متلک می گیم ؟ ـ بله دیگه ... همش متلک می گین ، همش اذیتش می کنید .... با بغض نرگس را نگاه کرد : ـ شما هم که هیچی ... یکی بیاد خواستگاریم آبروم رفته ... نرگس ناراحت گفت : ـ سارا تو مگه چند سالته که اینجور دم از خواستگار می زنی ؟  ١٩٣ چادرش را از سرش در آورد ، ادامه داد : ـ بذار بیاد نترس من خودمو یه جا گم و گور می کنم ... حرفات تموم شد ؟ حالا اجازه میدي برم ؟ نرگس رفت داخل اتاقش ، چشمش افتاد به پرده اتاق که با وزش باد در حال رقصیدن بود ، رفت جلو ، کلافه پنجره را بست ، در همان حال یاد خوابش افتاد و دامن رقصانش ، زمزمه کرد : نگارم کجایی ! روي تخت دراز کشید ، سرش را فرو برد در بالش ، اشک هایش باز مسیرشان را پیدا کردند ،دستش را از زیرش آورد بالا اشک هایش را پاك کرد، زیر لب شروع کرد با خودش صحبت کردن : ـ شما هم شدین یار همیشگی من ؟ هر چی پاك می کنمتون باز هم میاین که ! کاش به جاي شما نگار یارم بود ، کاش به جاي این اشک هاي لعنتی گلم ، عمرم همراهم بود ... مهربون زمزمه کرد : ـ گل من ! گل نرگس کجایی ؟ اینبار عصبانی گفت : ـ خدایا خسته شدم ... خدایا داري می ببینی ؟ خدایا می خوام دعوات کنم ... چیه خدا تعجب کردي ؟ نرگس نباید دعوات کنه ؟ نرگس که همیشه گفته خدایا قربونت برم ، هیچ وقت به خود خودت اعتراض نکرده ... کرده ؟ نه خدایا خودت بگو ... نرگس از خودت بهت شکایت کرده ؟حس کرد دلش یه جوري شد ، ادامه داد : ـ خدایا اصلا بازم می گم دوست دارم ... اصلا شکایتمو پس می گیرم ... چرا اونجوري کردي دلمو ؟ خدایا خب دلم گرفته ... خودش را مثل نوزاد جمع کرد ، آهسته تر گفت : ـ دلم چند سال گرفته ... اصلا خدایا بیا یه کاري کنیم ... من می خوام غرغر کنم .... فقط گوش بده باشه ؟ خب دارم می ترکم خدا ...برم به  ١٩٤ کی بگم ... خدایا دارم منفجر میشم ... چرا انقدر باید زخم زبون بشنوم ؟ چرا همه بهم می گن دیونه ؟ اصلا یه چیزي خدا ، من دیوانه قبول ، اما خودت بگو دل دیوانه شکستن گناه نیست ؟ دل دیوانه شکستن کار بزرگیه ؟ خدایا من که به کسی کاري ندارم ، خلوت خودمو می خوام ... پس چرا بنده هات همونم ازم می گیرن ؟ خدایا من توقع زیادي ازت دارم ؟ چرا انقدر خوشی هام کوتاه ؟ چرا خوشی صحبت با اون زن ... با خودش گفت اسمش چی بود ؟ آهان مهین ، ادامه داد : چرا خوشی و آرامشی که با اون زن داشتم کوتاه بود ؟ بلند شد و نشست : د خدایا یه چیزي بگو ! یه جوري دلمو آروم کن ... چشمش افتاد به عکس پدرش ، رفت جلو ، دست کشید روي عکس ، زمزمه کرد : ـ بابا جون خودم خوبه ؟ میدونه دل نرگس براي باباییش هم تنگ شده ؟ *** بخش 15 : ـ حامد سر من داد نزن ...حواست کجاست ؟خاکستر سیگارت ریخت ... زها زیر سیگاري را گرفت سمت حامد : ـ تو بیماري حامد ، واقعا می گما ، کنترل اعصابت دست خودت نیست . لیوان آب جلویش را برداشت ، جرعه ایی آب خورد : ـ نمیشه باهات حرف زد ! تا میاي حرف بزنی صداتو می بري بالا ، شروع می کنی داد و بیداد ... ـ مثل آدم حرف بزن که منم صدامو نبرم بالا حامد سیگارش را با حرص خاموش کرد : ـ اون از علی ... خندید و با خنده ادامه داد : ـ برادر زاده محترمتون ، اینم از تعصب الکیت سر نگار زها چشم هایش را درشت کرد : ـ جواب حرفت در مورد علی رو بعدا میدم اما من ... من تعصب الکی دارم ؟ چقدر عوض شدي حامد ، یادت رفته تا همین چند وقت پیش  ١٩٥ نگارو چه جوري دو دستی چسبیده بودي ؟ حالا چی شده انقدر راحت می گی بره تهران ؟ ـ چرا چرت و پرت می گی زها ؟ من کی نگارو ول کردم ؟ اون دانشگاه قبول شده ، نکنه توقع داري مانع درس خوندنش بشم ؟ ـ مانع درس خوندنش نشو اما نذار بره ! ـ نذارم ؟ ـ آره نذار ... بگو بشینه یه سال دیگه درس بخونه همینجا قبول بشه ـ زها می فهمی چی می گی ؟ تهران رفتن مگه چه ایرادي داره ؟ تازه تنها که نیست ، میره خونه خاله ، اعظم و اکرم هم که دارن بر می گردن تهران ... شروع کرد روي میز ضرب گرفتن ، با تردید زها را نگاه کرد : ـ اصلا زده به سرم ما هم جمع کنیم بریم تهران زها عصبانی خم شد سمت حامد ، به چشم هایش زل زد و گفت : ـ حامد تو حالت خوب نیست .... بره تهران به همین راحتی ؟ شروع کرد قهقه زدن : ـ خداي من .... داري می گی زده به سرت ما هم بریم تهران ؟ ببینم سرت جایی نخورده ؟ ـ زها گذشته رو بریز دور ، نکنه می خواي به خاطر گذشته تا ابد تو همین خراب شده بمونیم ... زها بلند گفت : ـ حرف دهنتو بفهم حامد ... این خراب شده خراب شده که می کنی داریم توش زندگی می کنیم ... ذهنت نحس شده ... هر چی از دهنت در میاد می گی ... این خراب شده ایی که دم به دقیقه می گی همه ریشه من توشه ... می فهمی ؟؟ حامد ناراحت گفت : ـ خیلی خوب ... یه حرفو چقدر سریع گنده می کنی ... خودت میدونی که از این شهر بدم میاد ! زها بغضی که آماده تبدیل شدن به گریه بود خورد : ـ خیلی جالبی حامد ... یه زمانی می گفتی دنیات تو این شهره ... یه زمانی دو روز که از این شهر می رفتی خودتو می کشتی برگردي ...یه  ١٩٦ زمانی می گفتی عشقتو به این شهر مدیونی ... حامد با خودش گفت : ـ اون یه زمانی که می گی دراز گوش بودم ! زها نتوانست بغضش را مخفی کند : ـ یادت رفته حامد ؟ خیلی زود هم همه چی رو فراموش کردي ! حامد کلافه گفت : ـ ول کن اینارو زها ... دیگه نه من سن و سال عشق و عاشقی دارم نه تو ... حال و حوصله مرور دوران عاشقیم هم ندارم ـ چرا وقتایی که جلوي آینده موهاتو هزار تا مدل می کنی نمی گی سنت رفته بالا ؟ ولی الان سن رفته بالا ؟ خوبه ... جالبه.. ـ زها بحث الکی نکن ، ببین موضوع نگارو به کجا کشوندي ! خودت از دل نگار در بیار ، گناه داره ، اون خوشحاله که دانشگاه قبول شده اما همش فکرش پیش تو ... اذیتش نکن زها ـ واي حامد دیوانم کردي ، من می گم نمی خوام بره بعد تو می گی برو از دلش در بیار ؟ ـ زها نگار میره ... ـ آخه رشتش هم که درست و حسابی نیست .... حالم بهم می خوره همه چیش به اون زنیکه رفته .... رشتش هم مثل اون پرستاریه... نگار آمد داخل آشپزخانه ، سیبی برداشت و گفت : ـ من به کی رفتم ؟ زنیکه کیه ؟ یه گاز محکم زد و ادامه داد : ـ هوم ؟ منظورتون کی بود ؟ حامد و زها هر دو خشکشان زده بود ، زها به خودش آمد : ـ هزار بار بهت نگفتم سیب می خوري جوري گاز بزن که صداش نیاد ! نگار لب هایش را خورد ، به صندلی تکیه داد ، رو به زها گفت : ـ آهان ... این یعنی حرفو عوض کردین ، نه ؟  ١٩٧ سیب را آهسته گاز زد : ـ اینم از گاز بدون صدا .... حالا بگین کی رو داشتین می گفتین ؟ حامد به جاي زها گفت : ـ یه حرف خصوصی بود بین من و زها ... اینارو ول کن .... کاراتو کردي ؟ نگار ناراحت زها را نگاه کرد : ـ کارامو کردم ... اما تا مامان راضی نباشه .... حامد مهربان گفت : ـ مامانت هم راضیه ... زها عصبانی حامد را نگاه کرد و با حرص رفت بیرون . نگار ناراحت سرش را انداخت پایین : ـ بابا مامان راضی نیست نه ؟ ـ چرا راضیه ... راضی تر هم میشه ، ول کن این حرفارو ، با خاله مهین حرف نزدي دیگه ؟ شنیدم خیلی خوشحال که داري میري پیشش ! نگار لحظه ایی از فکر زها آمد بیرون ، خوشحال گفت : ـ آره با خاله حرف زدم ... اونم مثل من خوشحال .... واي بابا نمی دونی چقدر خوشحالم ، هم رشته ایی که دوست دارم قبول شدم ، هم دارم میرم تهران . *** بخش 16 : زها جلوي در اتاق نگار ایستاده بود و نگار را نگاه می کرد ، نگار لباسی که دستش بود تا کرد و گذاشت داخل چمدان ، ناراحت زها را نگاه کرد : ـ چرا نمیاي تو مامان ، انقدر ازم دلخوري که نه چیزي می گی نه میاي تو ؟ زها همچنان خیره نگار را نگاه می کرد ، نگار غمگین گفت : ـ چیزي شده مامان ؟ زها آمد و لبه تخت نشست ، براي گفتن حرف هایش تردید داشت :  ١٩٨ ـ نگار ـ جانم مامان .... ناراحتی از رفتنم ؟ انقدر دوست دارم باور کن اگه بگی نرو نمی رم ... مامان تو رو خدا اینجور غمگین باشی نمیرما ـ حامد درست می گه ، من نمی خوام مانع پیشرفتت بشم ، فقط ...فقط ... بیا بغلم نگار ، اینجوري برام سخته حرف زدن نگار رفت کنار زها ، سرش را گذاشت بر شانه ش : ـ براي منم سخت مامان ، حس می کنم دختر خوبی نبودم ، یعنی نباید به ... ـ نگار تو دختر خوبی بودي ... الان هم هستی ... میشه بذاري من حرف بزنم ؟ بعضی وقتا حرف زدن خیلی سخته ، مخصوصا الان که براي گفتن حرفام ترید دارم ... نگار سرش را از شانه زها برداشت ، عصبی گفت : ـ چی شده مامان ؟ چی می خواي بگی زها با خنده گفت : ـ خیلی شبیه پدرتی ، عجول بودنت هم به حامد رفته نگار با شیطنت گفت : ـ اخلاق هاي بدم به بابام رفته ولی اخلاق هاي خوبم به مامان خوشگلم ، مثل خودت ماه هستم مامان جون زها با خودش زمزمه کرد : ـ کم سوهان روحم شو ، خدایا نکنه داري عذابم میدي ؟ ـ نگار الان وقت زبون ریختن نیست ، به خدا حال و حوصله ندارم ، قرار نشد نپري وسط حرفم ؟ کلافه دست کرد داخل موهایش ، نگار تذکر زها را فراموش کرد ، بی هوا گفت : ـ واي مامان می گن زن و شوهرا شبیه هم میشن درسته ها ! دقیقا عین بابا دست کردي داخل موهات . ـ نگار !!! ـ آخ ببخشید حواسم نبود ، این حرف گوش نکردنم هم به حامد رفته ... یعنی ببخشید به بابام رفته ، بگو مامان جونم ، قول میدم دیگه حرف نزنم . ـ قولت به درد عمت می خوره ... نگار هینی کرد و دستش را گذاشت جلوي دهانش ، خندید و گفت :  ١٩٩ ـ اي مامان شیطون حالا به درد کدوم عمم ؟ اکرم یا اعظم ؟ یا شایدم عمه سیما ! ـ نگار بسه دیگه ... اصلا میرما ... چند لحظه بینشان سکوت شد ، زها به حرف آمد و ادامه داد : ـ اوفف حرفم یادم رفت ... آهان می خواستم بگم ... بگم ...من مادر زیاد خوبی برات نبودم ، خودم میدونم ... نمیدونم تو تا حالا پیش قاضی ذهنت رفتی یا نه نگار را نگاه کرد : ـ رفتی ؟ تا حالا پیش قاضی ذهنت رفتی ؟ نگار مبهوت زها را نگاه کرد ، سرش را تکان داد : ـ نمیدونم ، قاضی ذهنم ؟ ـ من بهش می گم قاضی ذهن ! منظورم اینه تا حالا خودتو محاکمه کردي ؟ یا آدم هاي اطرافتو پیش قاضی ذهنت بردي ؟ تا حالا از دست خودت و کارهات شاکی نبودي ؟ من خیلی این کارو می کنم ، خیلی وقتا خودمو می برم پاي میز محاکمه ، خیلی از آدم ها رو تا حالا قاضی ذهنم محکوم کرده حتی براي خیلی ها حکم اعدام هم داده ... با خودش گفت : ـ چقدر دلم می خواست نرگسو اعدام می کردم یا اعظمو یه جوري ... کلافه گفت : ـ انقدر می پري تو حرفم یادم رفت چی می خواستم بگم ! نگار با خنده گفت : ـ وا مامان من بدبخت که حرفی نزدم ، اینبار خودتون رفتین تو فکر یادتون رفت چی می خواستین بگین ، داشتین از قاضی ذهنتون می گفتین ! زها رفت عقب ، به دیوار تکیه داد :  ٢٠٠ ـ خیلی ها دل منو شکستن من هم .. لب هایش را جمع کرد ، شانه هایش را انداخت بالا : ـ من هم دل زیاد شکوندم ...من و پدرت زندگی عاشقانه ایی باهم داشتیم ...همدیگرو دوست داشتیم ، اما خیلی ها به ما حسادت می کردن ... زها نا خودآگاه لبخند زد ، خواست ادامه دهد که نگار گفت : ـ مامان ما چرا صحبت هاي دخترونه مادرونه هیچ وقت باهم نداشتیم ؟ شما چرا هیچ وقت از آشناییتون با بابا بهم چیزي نگفتین ؟اصلا ... اصلا شما چرا نمی ذاري من خیلی بهت نزدیک بشم ؟ هر وقت خواستم بهت نزدیک بشم جدي شدي ، مامان مگه من دخترت نیستم ؟ با خنده گفت : ـ اصلا من می خوام بدونم بابا چه جوري عاشق شما شد ، راحت قبولش کردین ؟ زها عصبی و کلافه گفت : ـ این حرفایی که زدي یعنی چی ؟ خب من ... خب من آدم درون گرایی هستم ، معنی نداره بچه آدم از جریان عشق و عاشقی مادر و پدرش بدونه ! بذار حرفمو بزنم ، بعد اگه شد برات تعریف می کنم ... نگار شاکی گفت : ـ مامان ! ـ نگار کلافم نکن ، به خدا پشیمونم کردي از حرف زدن ، گفتم که وقت شد می گم یکم مکث کرد پوفی کرد و ادامه داد : ـ همه حرفم این بود بگم هیچ وقت به علاقه من به خودت شک نکن تحت هیچ شرایطی ، وقتی رفتی تهران اگه اتفاقی افتاد بدون من همیشه دوست داشتم و دارم ، برام مهمی ، خیلی هم مهمی . نگار متعجب گفت : ـ مامان منظورتون چیه ؟ یعنی چی اگه اتفاقی افتاد ؟ زها عصبانی گفت : ـ نگار تو رو خدا نشو عمه اکرمت که تا حرف می زنی اون حرفو بزرگ می کنه ! همیشه هر وقت یه نفر از یه نفر خواسته دور بشه اطرافیانش نگران بودن ، من هم الان یه جوریم ، منظوري از اون حرف نداشتم ، فقط می خواستم بدونی دوست دارم .  ٢٠١ دوباره یکم مکث کرد ، ادامه داد : ـ ببینم نگار چرا به علی جواب مثبت نمیدي ؟ نگار ناراحت بلند شد و شروع کرد راه رفتن : ـ یه ذره عوض نمیشین مامان ، از وقتی یادم میاد همین شکلی بودین ، من که میدونم یه چیزي هست که نگرانتون کرده ، من که میدونم شما یه دلیل محکم دارین براي نرفتن من ، اما چرا حرف دلتو نمی زنی نمیدونم ! همش با کلمات بازي می کنی ، تا می ببینی اصرار می کنم سریع حرفو عوض می کنی ، باشه مامان نمی خواي بگی نگو اما تو رو خدا منو باور کن ، فکر نکن نمی فهمم ... زها اخم کرد و گفت : ـ کسی نمی گه نمی فهمی نگار ، اصلا قبول ، فکر کن یه موضوعی هست ازت مخفی کردم اما الان وقت گفتنش نیست ... نگار شروع کرد با انگشت هاي دستش بازي کردن : ـ اصلا به من خوشی نیومده ، با کلی ذوق و شوق داشتم براي رفتن آماده میشدم زها ملتمس گفت : ـ به خدا علی پسر خوبیه ، باهاش ازدواج کنی می تونی انتقالی بگیري بیاي اینجا ، نگار من مطمینم علی می تونه تو رو خوشبخت کنه ، به عشق علی شک نکن نگار پوزخند زد : ـ به عشقش شک نکنم ؟ مامان شما از علی چی می دونی که اینجور ازش حمایت می کنی ؟ ـ نگار علی آرزوي هر دختریه ! نگار خندید و با گریه گفت : ـ اتفاقا خودش هم همینو می گه ولی آرزوي من نیست . ناراحت گفت : ـ ما هیچ وقت نتونستیم راحت باهم حرف بزنیم نمیدونم چرا ، هیچ وقت درکم نکردي ، همیشه خواستی حرف خودت باشه ، الان هم منو نمی فهمی ، آخه من چی بگم از علی وقتی اونو بیشتر از دختر خودت قبول داري ؟ دور خودش چرخید :  ٢٠٢ ـ اینم از دانشگاه رفتنم ، اینم از حرف زدنمون ، با علی ازدواج کنم که انتقالی بگیرم ؟ از دید شما خوشبختی من یعنی با علی ازدواج کردن ؟ من اصلا می خوام از این شهر برم ! زها چشم هایش را ریز کرد : ـ تو نیما رو دوست داري ! به خاطر اون داري پشت پا به خوشبختیت می زنی ، نه ؟ همش زیر سر عمه اکرمت ، می دونم می خواد یه جوري پسرشو به ریش ما ببنده . نگار رفت سمت در ، رو به زها گفت : ـ درد من از چیه ، شما از چی دارین می گین ! *** بخش 17 : نرگس کیفش را روي دوشش جابه جا کرد ، دست هایش را کرد داخل جیب هایش ، عاشق بوي زمین بارون خورده بود ، یه نفس عمیق کشید ، در حالی که آهسته قدم می زد ، سرش را آورد بالا ، آسمان را نگاه کرد ، زیر لب زمزمه کرد : ـ تو هم مثل من دلت گرفته ؟ همون موقع یه قطره افتاد روي صورتش ، دوباره زمزمه کرد : ـ این یعنی تو هم دلت گرفته ؟ ولی اگه مثل من باشی که همیشه باید بباري ! ببار ، هر چقدر دلت می خواد ببار ، حدداقل تو وقتی می باري همه با باریدنت خوشحال میشن ، کسی بهت نمی گه باز این ابره دیوانه شده ، یا کسی بهت نمی گه خستمون کردي نبار ، تازه همه از خداشون تو بباري ، می دونی بهت حسودي می کنم ؟ قطره هاي بارون یکم بیشتر شدند ، دوباره گفت : ـ منظورت از اینکه تند شدي چیه ؟ می خواي بگی دلت خیلی گرفته ؟ یا می خواي بگی الان وقت پیاده روي نیست و ... یکم مکث کرد ، دست هایش را داخل جیبش به رقص در آورد ، ادامه داد : ـ دلم می خواد تا مرکز پیاده برم ، من چیکار به دلگیري تو دارم ، تو ببار بذار منم کنار تو آروم بشم ، می ذاري ابر پاییزي ؟ آسمان غرش کرد ، نرگس زیر لب گفت :  ٢٠٣ ـ تو رو خدا دعوام نکن ، تو هم نشو مثل بقیه ، چرا صداتو به رخم می کشی ، تا تو بخواي کامل بزنی زیر گریه من رسیدم !با خودش ، باران و آسمان خلوت کرده بود ، زنی در حالی که قدم هایش را تند می کرد تا به نرگس برسد صدایش کرد : ـ نرگس جون ... نرگس جون صبر کن نرگس چرخید و با دیدن زن لبخند زد و ایستاد : ـ اصلا حواست نیستا دختر ، از وقتی وارد پارك شدي هی یواش صدات می کنم اما متوجه نمی شی نرگس خندید : ـ هما جون خوبه خودت می گی یواش صدام کردي ، توقع داري متوجه بشم ؟ هما خانوم صورتش را جمع کرد با دستش زد به شانه نرگس : ـ خوبه تو هم حالا از من ایراد بنی چی چیه اونو می گیره ، آخه درست آدم اسم یه خانومو بلند بگه اونم کجا ! تو پارك ! نرگس سرش را تکان داد : ـ از دست شما خانوم رستگار ! ـ بیا زیر چتر دختر جان اینجوري که خیس میشی ، بعدم تکلیف منو روشن کن خانوم رستگار یا هما جون ؟ جدي ادامه داد : ـ شوخی کردم هر چی دوست داري بهم بگو ... همیشه براي اومدن به مرکز از داخل پارك میاي ؟ نرگس در حالی که هم قدم با هما خانوم راه می رفت گفت : ـ همیشه نه ، هر وقت عجله ایی نداشته باشم یا به قول جونا حسش باشه ! ـ وا همچین می گی جونا انگار چند سالش! هما یکم مکث کرد : ـ ازت چند تا سوال بپرسم ناراحت میشی ؟ نرگس آهسته سرش را تکان داد ، هما ادامه داد : ـ خیلی دلم می خواد بدونم چرا میاي مرکز ، البته آدم فضولی نیستما ، اما ... نرگس صورتش را چرخاند و سوالی نگاهش کرد ، هما گفت :  ٢٠٤ ـ خب من براي بچم میام اونجا ، ولی تو ... بچه ایی فکر نکنم اونجا داشته باشی ، همه وقتی ازت صحبت می کنن در مورد مهربونیت می گن ولی در مورد خود خودت کسی چیزي نمی دونه ... حتی اگه نمی خندي باید بگم همه از روي کنجکاوي چشمشون به دستت هم بوده که ببینن مجردي یا نه ... ببینم خیري ؟ نرگس نا خودآگاه چشمش افتاد به دست چپش ، باز چشمانش بارانی شد ، حلقه ایی دستش نبود اما یک لحظه چهره حامد که حلقه دستش می کرد آمد جلوي چشمانش ، هما نرگس را نگاه کرد : ـ عجله داري براي رفتن ؟ میاي یکم بشینیم ؟ بارون هم فکر کنم قطع شد . نرگس گیج پرسید : ـ شرمنده متوجه نشدم ـ گفتم اگه عجله نداري بیا بشینیم ، بارون هم قطع شده نرگس آهسته گفت : ـ معلومه زیاد دلش نگرفته بوده . هما در حالی که با چشمش دنبال جایی براي نشستن می گشت گفت : ـ کی زیاد دلش نگرفته بود ؟ نرگس لبخند زد : ـ آسمونو گفتم ، زیاد دلش نگرفته بود که بارون زود قطع شد . هما به نیمکتی اشاره کرد : ـ بریم اونجا ؟ من کیسه تو کیفم دارم ، خیس هم نمیشیم ، راستی نگفتی عجله که نداري ؟ نرگس در حالی که با هما سمت نیمکت می رفتند گفت : ـ نه عجله ندارم . هما دو تا کیسه از داخل کیفش در آورد ، یکی را خودش شروع کرد باز کردن ، آن یکی را گرفت سمت نرگس : ـ بیا تو هم بازش کن ، می ببینی چقدر مجهزم ؟ لبخند تلخی زد ، ادامه داد : ـ به خاطر بهادر عادت کردم همیشه یه کیسه با خودم داشته باشم . روي نیمکت نشستند ، نرگس پاهایش را دراز کرد :  ٢٠٥ ـ نه بچه اي اونجا دارم .... نه خیرم ... هما با تردید گفت : ـ بچت شبیه ... شبیه بچه هاي مرکز بوده و از دست دادیش ؟ نرگس زمزمه کرد : ـ از دست دادم ؟ قطره اشکی که همراه همیشگیش بود پاك کرد لبخند تلخی زد : ـ این اشک ها شدن مونسم ، دیگه اجازه هم نمی گیرن .... ـ می فهمم حتی تو دلتم براي خودشون خونه ساختن ، نه ؟ منم همینم ... با لبخند نرگس را نگاه کرد : ـ ولی من از رو بردمشون صورتش را جمع کرد : ـ نمیدونم شایدم اشک ها منو از رو برده ، دلم نمی خواست ضعیف باشم ، می خواستم به زندگی ، به دنیا ثابت کنم قوي هستم ... نرگس را نگاه کرد : ـ یه اعتراف بکنم ؟ دیگه نمی خوام قوي باشم .... یکم مکث کرد : ـ یه وقت با خودت فکر نکنی بگی هما خانوم هم خل شده ... از من سوال می پرسه بعد نمی ذاره جواب بدم ، خودش یه بند حرف می زنه ... نه .... اون غمی که تو چشمات داري خیلی حرفا با آدم می زنه . شنیدي می گن دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید ! الان حکایت من ... نه اینکه خدایی نکرده شما دیوانه باشی نه ... منظورم اینه کسی که غم داره آدم غمگینو خوب حس می کنه ...بذار من برات حرف بزنم بعد اگه تو دوست داشتی برام حرف بزن،باشه ؟ نرگس چشم هایش را آهسته باز و بسته کرد ، زیر لب گفت : ـ چشم ـ نمیدونم زندگیمو از کجاش برات تعریف کنم ، یعنی رنج نامه هام گفتن نداره ، من و همسرم باهم پسر عمو دختر عمو بودیم ،هم خانواده هامون دلشون می خواست ما باهم ازدواج کنیم هم خودمون همدیگرودوست  ٢٠٦ داشتیم با اینکه اختلاف سنیمون هم 12 سال بود ! چند ماه بعد از ازدواجون حسین بورسیه شد ، رفتیم فرانسه ، تا رسیدیم اونجا خیلی سریع حامله شدم ، دخترم هانیه که دنیا اومد معلوم شد عقب مانده ذهنی ، کلا مشکلاتش زیاد بود ،فرصت نشد حسش کنم ، مادرانه هامو باهاش تجربه کنم و ... یک سالش نشده بود که از پیشمون رفت ... اشک هایش را پاك کرد : ـ همه دلداریم می دادن ، می گفتن نباید زود باردار می شدم ، می گفتن فشارهایی که روم بوده ، غم غربت باعث شده هانیه اونجوري بشه . تصمیم گرفتیم وقتی برگشتیم ایران بچه دار بشیم ، وقتی درس حسین تموم شد و برگشتیم من دوباره حامله شدم ، اینبار خدا یه پسر سالم بهت داد ، با دنیا اومدن بهداد همه گفتن دیدي درست گفتیم ، تو اونجا بودي فشار روت زیاد بوده ، غربت هم اذیتت کرده باعث شده رو بچه اثر بذاره ... هما که گویی روحش پرواز کرده بود به گذشته لبخند زد و ادامه داد : ـ حسین خیلی بچه دوست داره ، از همون اول می گفت دلم می خواد یه عالمه بچه داشته باشم ، می گفت دلم می خواد بشینم سر سفره و بچه هام اطرافم باشن ... بهداد 3 سالش بود که به اصرار حسین دوباره حامله شدم ، بهادر که دنیا اومد دقیقا عین هانیه بود ، جریان بهادر هم که دیگه فکر کنم خودت خبر داري ، الان یه پسر سالم تو خونه دارم و یه پسر مریض اینجا ، مدت هاست خودمو فراموش کردم ، کسی هم مقصر نیست جز من و حسین ، یه بار خواهرم گفت : از حسین آقا تعجب می کنم با اینکه تحصیل کردس اما هیچ وقت فکر نکرده بره دنبال علت ... نرگس را نگاه کرد : ـ درست می گفت ، همه حرف هاي خواهرم درست بود ، دیدي آدم ها بعضی وقتا که خیلی مقصرن دوست ندارن کسی بهشون حرفی بزنه ، یه جوري از شنیدن واقعیت فرار می کنن ؟ ما دقیقا اونجوري بودیم ، خودمون میدونستیم مقصریم اما دلمون نمی خواست قبولش کنیم ... حسین بعد بهادر خیلی داغون شد ، الان هر وقت بهداد از ته دل می خنده و ما هم کنارش شادیم سریع خندمونو می خوریم .... آخر خوشی هاي لحظه اي ما همیشه یه غم ... مدت هاست یه پام مرکز یه پام خونه ، خیلی وقتا کم میارم اما به بهادر و بهداد که فکر می کنم دوباره محکم میشم ، اونا چه گناهی کردن ، اونا دعوت شده هاي منو حسین هستن .... اشک هایش را با دستش پاك کرد :  ٢٠٧ ـ خب این مختصر و مفید زندگی من بود ، برات تعریف نکردم که یه غم جدید هم رو غم هات بذارم ، البته چرا نمی خوام دروغ بگم ، خیلی دلم می خواست با یه نفر درد و دل کنم ... ولی صحبت هام یه علتی داشت که حالا می گم . نرگس با پاهایش روي زمین ضرب گرفت : ـ نمیدونم چه جوري میشه بار غمتونو سبک کرد ، راستش بلد نیستم ، بعضی غم ها انقدر عمیقن و انقدر تو وجود آدم ریشه کردن که جز وجود آدم شدن ... ممنون که قابل دونستین و باهام حرف زدین ، راستش من خیلی کم براي کسی حرف می زنم ... لبخند تلخی زد : ـ غمه من براي همه تکراري شده ... اطرافیانم تا می ببینن تو خودم رفتم سریع در میرن که مبادا حرفی بزنم ولی نمی دونن که نرگس مدت هاست تصمیم گرفته خودش باشه و خودش ... نمیدونم جدیدا چی شده هی موقعیت حرف زدن پیش میاد ... یاد مهین خانوم همسایشون افتاد ، یه لبخند محو زد ، هما گفت : ـ بین حرفت نمی پرم چون نمی خوام حرفت یادت بره ، آخه همیشه همه بهم می گن انقدر می پري تو حرفمون حرفامون یادمون میره نرگس دست هایش را گرفت : ـ با من راحت باشین ... یادم بره چیزي نمیشه که ... نرگس شروع کرد حرف زدن ، گذشتش را خلاصه براي زن تعریف کرد ، وقتی تمام شد گفت : ـ آدم ها خیلی دیر می فهمن مقصرن ... یعنی وقتی می فهمن که دیگه فایده ایی نداره ، خیلی بدم میاد یه نفر براي توجیح خودش عیب هاي طرف رو زیرو کنه که تقصیر هاي خودش کمتر بشه ! من هم الان نمی خوام عیب هاي حامد رو بریزم رو دایره و در مورد حامد نظر بدم ، نمی خوام هم شعار بدم بگم وقتی خودش نیست از خودش دفاع کنه ، نمی خوام پشت سرش حرف بزنم .. نه ... نمی خوام در مورد حامد نظر بدم چون شناختم ازش خیلی کم بود .... هما چشم هایش را ریز کرد : ـ دوسش داشتی ؟ عاشقش بودي ؟ منظورم اینه از اون مدل دخترایی بودي که حست فقط بهش خوب بود ؟ با خودت هم می گفتی بعدا و به مرور عاشقش میشم ، یا واقعا عشقو حس کردي ؟  ٢٠٨ نرگس یکم مکث کرد : ـ نمیدونم بذارین یکم فکر کنم ! ـ نه فکر نکن ، اتفاقا در مورد سوال الانم نباید فکر کنی ، فکر کنی ممکنه خودتو گول بزنی ، ممکنه حرفی بزنی که آرزوي دلته ، نه اینکه از روي عمد این کارو کنی ها نه ، بعضی وقتا بعضی حرف ها یواش یواش تبدیل میشن به آرزوي دل ، فکر نکن و بگو . ـ خب راستش با خودم نگفتم به مرور عاشقش میشم اما عشق هم براي خودم کامل معنی نکرده بودم ، یعنی یه نهالی تو دلم زده شد من هم اونو سفت گرفتم اصلا نذاشتم ببینم چیه ! البته اون موقع هیچی نفهمیدما ، الان بعد چند سال طرز فکرم این شکلی شده . ـ ببینم با عشق هم بچه دار شدي ؟ یا باز مثل بعضی آدم ها می خواي بگی نا خواسته بود و ... ـ نه نا خواسته بود نه با عشق ، یعنی خواستم و بچه دار شدم ، اولش آمادگی نداشتم اما وقتی اصرار هاي مادر شوهرم و حامد رو دیدم با خودم گفتم چه اشکالی داره من که اول و آخر بچه دار میشم بذار دل این پیرزن هم شاد کنم ... نرگس با گفتن کلمه پیرزن آهی از ته دل کشید ، ادامه داد : ـ من مادر شوهرمو دوست داشتم ، مثل مادر خودم نه، اما مثل یه مادر دوسش داشتم ، یعنی پدر و مادرم مارو این شکلی تربیت کرده بودن ، تو خونه ما احترام به بزرگ تر حرف اولو می زنه ، شهین جون براي من یه جور خاص بود ، مثلا تا می گفت پام درد می کنه کلافه می شدم دلم می خواست بیارمش خونم مواظبش باشم اما نمیدونم چرا گاهی خیلی بدجنس می شد ، البته چشماشو نگاه می کردم ته تهش ردي از بدجنسی نبود اما چرا اونجور گاهی نامهربون می شد نمی دونم . ـ کاش تو عروس مادر من بودي ، خیلی دلت صاف ، یه جوري هستی نرگس جون ، آدم دوست داره سفت بچسبتت ، نمیدونم دلم می خواد مثل خواهر داشته باشمت ، راستی میدونی من خواهر ندارم ؟ نرگس گونه ش را بوسید : ـ الهی قربونتون برم منم مثل نسرین دوستتون دارم هما در حالی که با قوز بینیش بازي می کرد گفت : ـ ببینم به نظرت کی مقصره ؟  ٢٠٩ ـ مقصر اصلی خودم هستم چون به خاطر عیبی که بقیه روم گذاشته بودن اعتماد به نفس خودمو از دست داده بودم ، خودم مقصرم چون دل به دل مادرشوهرم دادم و سریع بچه دار شدم ، خودم مقصرم چون وقتی گفتن براي بچم مادري نکردم و مادر خوبی نبودم فقط گریه کردم ، من باید از زندگیم دفاع می کردم اما تسلیم تربیت پدر و مادرم شدم که می گفتن رو حرف بزرگ تر حرف نزن ، می گفتن احترام بزرگ ترو در هر حالتی نگه دار ، اگه اون موقع عقل الانمو داشتم بدون اینکه بی احترامی کنم حرفمو می زدم و ... نرگس با پشت دستش اشکش را پاك کرد : ـ هنوزم سر نگار خودمو مقصر میدونم ، هنوز نتونستم گذشته رو باور کنم ، روزي هزار بار بهم می گن دیوانه اما دم نمی زنم ... رو به هما کرد : ـ دم هم بزنم باز فرقی نمی کنه ، اونا باز حرف خودشونو می زنن ، یه مدت رفتم شیرخوارگاه ، اما بد تر دیوانه شدم ، چیزایی اونجا دیدم که داغونم کرد ، من خودم اوضاع روحیم خوب نیست ، روزي یه مشت قرص می خورم ، تحمل اونجا واقعا برام سخت بود ولی یه نیازي درون من بود که خودم نمی دونستم چیه ، نمیدونم حالت هامو چه جوري بهتون بگم ، من آدم شیرخوارگاه بمون نبودم ... البته سر همین موضوعم باز کلی حرف شنیدم مخصوصا از ستاره زن برادرم اما کلا پوست کلف شدم . سرش را تکان داد ، غمگین گفت : ـ تازه اون که فکر می کنه من باید تو برم یکی از این مراکز بستري بشم ... این مرکزم خیلی اتفاقی تو روزنامه پیدا کردم ، با اینجا راحت تر کنار اومدم ، مخصوصا وقتی با بچه ها هستم همه مشکلاتم یادم میره ... هما دست انداخت و نرگس را کشید سمت خودش ،تنها صدایی که نرگس حس می کرد چهچه سارها بود و نفس هاي خودشان . *** بخش 18 : زها کیف دستیش را از داخل ماشین برداشت ، دزدگیر ماشین را نگاه کرد ، تکمه ایی را زد و دزد گیر ماشین به صدا در آمد سریع تکمه دیگري زد ، زیر لب شروع کرد غر زدن : ـ اه کدومو بزنم ؟ هی تکمه ها رو می زد اما صداي دزدگیر قطع نمی شد : ـ لعنتی ، ساکت شو دیگه  ٢١٠ بالاخره تکمه قفل را زد ، همین که برگشت محکم با یک نفر برخورد کرد ، در حالی که شانه اش را می مالید شروع کرد دوباره غر زدن : ـ د خانوم حواست کجاست ، شونمو شکستی ... آخ ... نرگس مهربان دست زها را گرفت : ـ ببخشید خانوم ... نمیدونم چرا ندیدمتون ... شرمنده زها چشم هایش را درشت کرد : نکنه فکر کردي منم ماشینم که الان بگی ماشینم بیمس صبر کنیم افسر بیاد ، جسارتا من آدم هستما ! ببینم نکنه خودت هم بیمه ایی؟ ـ گفتم که ببخشید ... خونتون کجاست ؟ کمک می خواین ؟ زها اخم کرد : ـ لازم نکرده خونم همینجاست ، شما هم از این به بعد اطرافتو نگاه کن که بعدا نگی نمیدونم چرا ندیدمتون ! نرگس دوباره معذرت خواهی کرد و رفت ، هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود که یکی از همسایه ها از کنارشان رد شد ، آهسته رو به زها گفت : ـ سر به سرش نذار ... دیوانس نرگس شنید و باز بغضش را خورد ، زها در حالی که می رفت سمت در خانه، با دستش زد به صورتش ، زمزمه کرد : ـ خاك به سرم دیونه خونه هم که هست اینجا در خانه را باز کرد و رفت داخل ، تا رفت داخل ، چادرش را از سرش انداخت و گفت : ـ اینجا هم که بدتر از جنوب گرمه ... با چشمش دنبال نگار گشت ، با دیدن نگار گفت : ـ براي خودت لم دادي نگار خانوم ... حامد آهسته گفت : ـ انقدر بهش گیر نده زها زها در حالی که آب داخل لیوان می ریخت گفت : ـ گیر ندم ؟ چه گیري دادم ؟ خانوم که آخرم باز حرف خودش شد ... جایی هم اومده که دیوانه خونس  ٢١١ نگار و حامد سوالی زها را نگاه کردند ، نگار خواست حرفی بزند که خاله مهین در حالی که دسته چمدان چرخداري را گرفته بود و می کشید در اتاق را باز کرد و آمد داخل سالن ، رفت سمت یکی از مبل ها ، بلند گفت : ـ بیاین بشینین تا نرفتین سوغاتی هاتونو بدم رفت نشست ، چمدانش را باز کرد ، شروع کرد آهسته آهسته سوغاتی ها را در آوردن ، زها ، حامد و نگار هم آمدند و نشستند ، زها زیر لب گفت : ـ د زود باش دیگه ، دق میده آدمو تا یه کاري بکنه ! خاله مهین بسته ایی را گرفت سمت زها ، خندید ، با شیطنت گفت : ـ خیلی سعی کردم مثل جونا خرید کنم ، هر چیزي خواستم بخرم خودمو گذاشتم جاتون بعد خریدم ، امیدوارم سلیقه من پیرزنو دوست داشته باشین ،ناقابل دخترم . زها بسته را گرفت و با اکراه نگاه کرد ـ قشنگ باز کن مادر ، نگاه ببین دوست داري ؟ زها با خودش گفت : ـ حالا انگار چی آورده ! سرش را آورد بالا و چشمش افتاد به حامد که داشت چشم غره می رفت ، آهسته و با زور گفت : ـ دستتون درد نکنه زحمت کشیدین . نگار هم بسته خودش را گرفت و با ذوق شروع کرد باز کردن ، دونه دونه سوغاتی ها رو در می آورد و تشکر می کرد ، رو به مهین خانوم گفت : ـ واي خاله چقدر خوشگلن ، دقیقا چیزایی آوردین که من دوست دارم . بلند شد و رفت گونه خاله مهین را بوسید ، خاله در حالی که به حامد اشاره می کرد رو به زها گفت : ـ مال حامد که مردونس و پوشیدن نداره ، تازه مردا قرو فر ما خانوم ها رو هم ندارن ، بلند شو دخترم ، برو بپوش ببینم بهت میاد یا نه ؟ نگاهش به چهره درهم زها افتاد ، ناراحت گفت : ـ واي مادر نکنه دوست نداري ؟ اگه دوست نداري .... حامد سریع گفت :  ٢١٢ ـ نه خاله براي چی دوست نداشته باشه ، مگه میشه سلیقه شما بد باشه ، الان زها هم میره امتحان می کنه ! زها با زور لبخند زد و بلند شد ، دوباره با خودش گفت : ـ 4 تا تیکه آورده فکر کرده چه خبره ! نگار همزمان با زها بلند شد ، شروع کرد دور خودش چرخیدن با ذوق گفت : ـ منم میرم امتحان کنم .... موقع رفتن ایستاد چرخید سمت مهین خانوم ،دستش را به حالت نظامی برد بالا : ـ خاله مهین چه با سوغاتی چه بی سوغاتی عاشقتم ، اصلا چاکرتم زها با اخم گفت : ـ بذار برسی ، بري دانشگاه بعد اینجور لات شو نگار ناراحت گفت : ـ اگه حالمو نگیرین نمیشه ؟ بعدم از کی تا کسی با رفتن به دانشگاه لات شده که من دومیش باشم ؟ رفت سمت اتاق ، بلند گفت : ـ مامان خانوم می ذارم به حساب از حالا دلتنگ شدنتون وقتی حامد و خاله تنها شدن ، خاله گفت : ـ ببخشید خاله جون من خیلی سعی کردم سوغاتی هاي خوبی براتون بیارم ، باور کن براي هیچ کس انقدر سخت گیر نبودم که براي شما بودم ... ـ این حرفا چیه خاله دستتون هم درد نکنه .... از دست زها ناراحت نشین ... سرش را انداخت پایین ، ناراحت ادامه داد : ـ کلا زها همین شکلیه ... کسی چیزي بهش میده عادت به تشکر نداره ... همیشه از همه فقط توقع داره .... یه آه از ته دل کشید : ـ از همه توقع داره اما یه طرفه ـ عیبی نداره مادر من ناراحت نشدم ، خب هر کی یه اخلاقی داره ...زها جون هم این شکلیه ! یکم مکث کرد براي حرفی که می خواست بزند تردید داشت ، سرش را برد نزدیک حامد ، خیلی آهسته گفت : ـ یه وقت فکر نکنی فضولی می کنما ، به خدا قسم همینجوري می پرسم نگران اطرافش را نگاه کرد :  ٢١٣ ـ به نگار هنوز چیزي نگفتین ؟ حامد چشم هایش را ریز کرد : ـ در چه مورد ؟ خاله مهین کلافه گفت : ـ در مورد مادرش دیگه ! هنوز نمی دونه زها مادرش نیست ؟ حامد گویی بهش برق وصل کرده 




:: موضوعات مرتبط: دانلود کتاب , رمان , ,
:: برچسب‌ها: 98ia, android, apk, epub, iphone, jar, Java, PDF, آندروید, آیفون, اندروید, ایفون, جاوا, داستان, داستان ایرانی, داستان عاشقانه, دانلود, دانلود رایگان رمان, دانلود رایگان رمان شریعتی، ملک, دانلود رایگان کتاب, دانلود رمان, دانلود رمان pdf, دانلود رمان الکترونیکی, دانلود رمان اندروید, دانلود رمان ایرانی, دانلود رمان برای اندروید, دانلود رمان شریعتی، ملک, دانلود رمان شریعتی، ملک کامل, دانلود رمان عاشقانه, دانلود رمان عاشقانه ایرانی, دانلود رمانهای فرزانه گل پرور, دانلود شریعتی، ملک, دانلود شریعتی، ملک pdf, دانلود شریعتی، ملک اندروید, دانلود شریعتی، ملک موبایل, دانلود شریعتی، ملک کامل, دانلود کتاب اندروید, دانلود کتاب ایرانی, دانلود کتاب ایرانی عاشقانه, دانلود کتاب برای اندروید, دانلود کتاب داستان, دانلود کتاب رایگان, دانلود کتاب رمان, دانلود کتاب رمان ایرانی, دانلود کتاب شریعتی، ملک, دانلود کتاب عاشقانه, دانلود کتاب موبایل, رمان, رمان pdf, رمان اندروید, رمان ایرانی, رمان برای اندروید, رمان جدید, رمان شریعتی، ملک, رمان شریعتی، ملک فرزانه گل پرور, رمان شریعتی، ملک موبایل, رمان شریعتی، ملک کامل, رمان عاشقانه, رمان عاشقانه جدید, رمان نوشته فرزانه گل پرور, رمانهای فرزانه گل پرور, رمانی ایرانی, شریعتی، ملک, شریعتی، ملک کامل, فرزانه گل پرور, نود و هشتیا, نودهشتیا, نودوهستیا, نوشته کاربر نجمن, نوشته کاربر نودهشتیا, پرنیان, پی دی اف, کتاب, کتاب آندروید, کتاب آیفون, کتاب اندروید, کتاب برای اندروید, کتاب برای موبایل, کتاب رمان ایرانی, کتاب شریعتی، ملک, کتاب مخصوص موبایل, کتاب موبایل, کتابچه ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: